نوشته شده توسط: عبدالله کوشککی
قسمت دوم خاطرات من
1-پدرم گاهی وقتا از باغمون که برمی گشت چندتا انار با خودش می آورد که خیلی به دل می نشست هر چند باغ انارمون بزرگ نبود اما باز هم پیدا کردن اون انار کمی سخت بود فکر می کنم 6-5 ساله بودم که تصمیم گرفتم با تعقیب پدرم انار رو پیدا کنم سرتون رو درد نیارم اون روز مثل پواروه امروز شال و کلاه که چه عرض کنم کفش لاستیکی های تابستونه که اند مد اونروزا بود و یک پیرن و تنبان رنگ و رو رفته که بازم می گم اند تیپ اونروزا بود ژوشیدم و به تعقیبشان رفتم و تا پدرم و دوستش رفتند زیر درخت انار مشروحه و دست بردن واسه چیدن انار انگار کارگاهی که متهم رو حین انجام جرم دستگیر کرده از پشت درخت بلند شدم و در حالیکه دستام رو به کمرم زده بودم و سماور ساخته بودم گفتم هان حالا فهمیدم کدوم اناره و پدرم و دوستش هم با نگاهی پر معنا و در حالیکه انگار از این به دام افتادن کلی هم خوشحال شدن و اصلا از خداشون بود که همچو منی را با قیافه فاتحان و پر از غرور و شادی بیابند و دستش بندازند سری به علامت تاسف تکان دادند (البت بعد فهمیدم واسه کارگاه نادان بوده نه لو رفتن رمز درخت مورد علاقشون ) و ره برایم فرش نمودند که حالا که کار بدینجا رسیده تو ای فاتح بزرگ بفرما و از این انار میل کن و من هم شادان از این موفقیت بزرگ با گردنی افراشته براه افتادم وقتی به آنها که رسیدم ناگهان دوست پدرم مرا گرفت و گفت این دیگر انار ما را بلد شده اگه زنده بمونه میره به همه می گه و بهتره به درخت آویزونش کنم تا گرگ بیاد بخوردش و سریع یک شاخه از یک درخت صنوبر شکست و پیراهن من را در باقی مانده آن شاخه شکسته گیر انداخت و چه توصیف کنم آن لحظه توصیف ناشدنی را آنقدر جیغ و فریاد کردم و گریه که اگه جیغ و فریاد سهمیه ای بود حالا حالاها بایداز سهمیه آزاد استفاده می کردم و بالاخره یادم نیست که خودم خودم رو آزاد کردم یا پدرم آزادم کرد که فرار را برقرار ترجیح دادم بطوریکه کفش هایم از پایم درآمد و من پا برهنه به دویدن اد امه دادم انتهای باغ یک قسمت بود که دیوارش خراب شده بود و من پریدم اونورش اما از بخت نامراد پشت دیوار پر از خار بود و من افتادم توی خارها پدرم و دوستش دویدند ببینند چی شده که من از ترس با تن پر از خار شروع به فرار کردم و اونا هم که اوضاع رو اینجور دیدند برگشتند
3-و اما عشق موتور سواری که یه روز که به خونه رسیدم دیدم پدرم موتورش رو روشن کرده و می خواد واسه مغنی ها یا همون افرادیکه چاه آب می زدند غذا ببره من که تازه کفش هایم را دراورده بودم و دویدم و پا برهنه سوار موتور شدم وقتی به مغنی ها رسیدیم دیدم ای بخت نامراد یکی از دوستام که تازه از چند روستا اونطرف تر اومده هم اونجاست موتور پدرم خورجین داشت فورا پاهامو کردم تو خورجین و وقتی پدرم ایساد و خواست که از موتور پیاده بشه پاهای در خورجین گیر کرده من مکافات ساز شد
3-دیوار مدرسه مون کمی کوتاه بود و ما تازه واکسن زده بودیم و توی حیاط داشتیم دراینباره بحث می کردیم که ناگهان بعضی بچه ها متوجه شدند جای واکسنشان داره خون میاد و بنده هم پاشدم و شلوارم را کمی پایین کشیدم تا ببینم آیا جای واکسن من هم خون آمده یا نه که ناگهان دیدم یک نفر از پشت دیوار گوشم رو گرفت و فریاد زد آقای زردشت (معلم اونزمان ما بود یادش بخیر) بیا که می خواست پشت دیوار خرابی کنه و من گرفتمش با بغضی در گلو گفتم نه بخدا می خواستم جای سوزنم رو نشون بدم ببینم خون میاد یا نه آری اون شخص کسی نبود جز دوست بابام همونی که با بابام به جبهه رفت با هم شهید شدند
4-توی زمان بچگی یه زمین زیر باغمون بود که توش گوجه ، خیارچنبر و کدو کاشته بودند من از باغمون پریدم بیرون و دیدم که کسی نیست و پریدم توی زمین و به حساب خودم یه خیارچنبر دزدیدم و شروع کردم به دویدن ولی چشمتان روز بد نبیند از انتهای باغ که خواستم بپیچم ناگهان چشمم به عموم افتاد که داشت به طرفم میاومد فورا خیار چنبر خیالی رو کردم زیر خاک و خودم هم خوابیدم روش عموم اومد و گفت هان عمو اینجا چرا خوابیدی منم با صدایی دورگه گفتم خب خوابیدم که بخوابم عموم که کنجکاو شده بود گفت کسی زدت ، طوریت شده ، قهرکری و من باز گفتم نه خوابیدم که بخوابم عموم پس گردنم را گرفت وکشید و من مثل گربه ای که خودش رو جعم کرده روی خاکها سر خوردم و خیارکذا نمایان شد عموم تا چشش به اون افتاد گفت هان واسه این خوابیدی عمو اینکه کدو و نمی شه خوردش بیا مال خودت و من پا شدم و با پیراهن پر خاک ترم اونو تمیز کردم و یه گاز زدم دیدم اه که چه بد مزه اس و حق با عموم و اونو نمی شه خورد و اونو پرت کردم توی باغ عموم و رفتم در حالیکه نام عبدالله کودی دزد رو با خودم یدک می کشیدم و هنوزم گاهی به همین نام صدام می زنند
5-کلاس دوم _ سوم ابتدایی بودم که یکروز یک شیشه رنگی کوچلو که به اندازه شیشه های پنیسیلین بود برداشتم و بردم به پسر عموم نشون دادم و گفتم بیا ببین برادرم از این ها به موهاش می ماله و پسر عموم هم بی محابا شیشه را گرفت و خالی کرد رو سر دوتامون و سر هردومون شروع کرد به برق زدن پسر عموم گفت ای وای که بدبخت شدیم الان که سر هردومون آتیش بگیره و رفیم لب جوی آب و شروع کردیم به آب زدن به سر مون اما سرمون بیشتر برق می زد بعدها فهمیده اون روغن موی هندی بود که برادرم استفاده می کرد
6-اونروزا تازه به امیر چرخی معروف بودم البت حداقل خودم اینجور می شنیدم آخه یه مدت بود صاحب یه دوچرخه توپ شده بودم که جدا آخرش بود البته من وقتی می خواستم دوچرخه سواری یاد بگیرم نزدیک خونمون مقداری مصالح ساختمانی ریخته بودند که لطف می کردم دقیقا می رفتم رو همون سنگ و چوبا زمین می خوردم بگذریم دیگه کارم به جایی رسیده بود که گاهی تک چرخ هم می زدم القصه یه روز داشتم جلوه یه تعمیرگاه موتور سیکلت عرض اندام می کردم که بنده خدایی که موتورش رو واسه تعمیر آورده بود شروع به نالیدن از موتورش و تعریف وتمجید از دوچرخه بنده نمود که بعله این موتور من مصیبته هم بنزین می خواد هم روغن می خواد هم سنگین هم وقتی خراب میشه جون آدم رو بلبش می رسونه تا به یه تعمیرگاه برسونمش تازه معلوم نیس که تعمیرگاه بتونه تعمیرش کنه و وسایل خرابش رو داشته باشه ولی این دوچرخه هم خوشکل هم سبک هم بنزین و روغن نمی خواد هم اگه خراب بشه می شه راحت تعمیرش کرد یا برد انداختش تو خونه و اینکه حاضر همین حالا با دوچرخه من معاملش کنه و کلی هم دعاگو بشه خلاصه اینقدر هندونه زد زیر بغل من بدبخت که گفتم بذار یه چشمه دیگه از خوبیای چرخم رو بهش نشون بدم بنابراین با بالادادن شونه هام اومدم جلوش و یه تک چرخ زدم اما چشمتون روز بد نبینه تک چرخ زدن همون و وارو شدن و با (مودبانه بگم ) پشت زمین افتادن و ضایع شدن میون اون همه آدم همون با شرمگینی وصف ناپذیر پاشدم و رفتم پی کار خودم
7-سال اول ابتدایی یه 3-2 ماهی نماینده کلاس بودم و اونموقع ها کلید کلاس ها را می دادن به نماینده تا یک ربع قبل از ساعت دو در مدرسه را باز کنه و می گفتن چون بچه ها می رن کلاسها رو کثیف می کنند البت اینو اونا می گفتن و من به صورت غیر مجاز در کلاسا رو واسه بچه هایی که خونشون دور بود و نهار با خودشون می آوردن باز می کردم تا برن تو کلاس غذا بخورن و البت یه چنتا گردو هم هدیه می گرفتم و اوض همین جور بود تا یه روز معلم خواست یکی از دخترا رو تنبیه کنه و قرار شد در پایان کلاس یه قوطی پنج کیلویی پر از ماسه رو دستش بزاره و دختره هم ضمن بالا نگهداشتن یک پاش تا بعد از ظهر تو مدرسه بمونه وقتی معلم قوطی رو دست اون گذاشت و از من خواست درو قفل کنم و رفت من برگشتم و به اون گفتم که زود برو خونه و نونت رو بخور و بیا تا من قوطی رو دوباره بزارم رو دستت اونم رفت و تو خونه وقتی گفته بود زود غذای من رو بدهید تا برم و وقتی مادرش علت عجله اونو پرسیده بود گفته بود که قرار شده من قوطی ماسه رو بزارم رو دستش مادرش که متوجه اصل قضیه نشده بود عصر اومد مدرسه و شکایت من رو کرد و معلم هم بعد از تنبیه بنده از نمایندگی خلعم کرد
8-البت من یه بار دیگه هم نماینده شدم اونم توی اردوی فرزندان شاهد توی رامسر بود اونجا شبیه پادگان باید زندگی می کردیم و بصورت گروهی و دسته ای باید حرکت می کردیم و هر کس از دسته اش جدا می شد تنبیه می شد البت اینجور می گفتن و من شدم نماینده فرزندان شهید نی ریز ، فسا و داراب که بچه ها رو شب به خط می کردم و می رفتیم سالن پخش فیلم بعد یکی بچه ها می رفت دمپایی بچه ها رو قائم می کرد و بعد به بهانه فیلمش خوب نیست برپا می دادم و بچه هایی که دمپاییاشون گم شده بود نالان و گریان یا التماس می کردن اجازه بدم دمپاییاشون رو پیدا کنن یا مجبور می شدن پا برهنه بیان تو جوخه و فردا برن دنبال دمپاییهاشون البت وقتی قرارگاه خالی می شد می رفتیم تو سنگر بقیه شهرستانها و بالشهاشون رو که ابری بود رو بر می داشتیم و اونقدر تو سر هم می زدیم که پاره می شد و هر چه تکه ابر توشون بود می ریخت کف اتاقهاشون و آخرشم گروه ما شد گروه نمونه از نظر نظافت و نظم شد و تشویق شد
9-و اما یه تراکتور داشتیم که کاراش زبونزد خاص و عام بود و همه دنبل این بودن که کارای زمینشون رو تراکتور ما انجام بده که چنتا خاطره از اون دارم یکی اینکه یه روز با پسر عموم داشتم می رفتم زمینشون رو دیسک کنم که داییم سر راهم رو گرفت و گفت یه دورم رو کاه هایی که من ریختم تو جاده بزن تا نرم بشن و واسه کاهگل آماده بشن و من واسه پخش کردن کاه ها با سرعت اومدم به کاه ها که رسیدم دست انداختم تو فرمون تراکتور تا دیسک اون کاه ها رو پخش و پلا کنه و زحمات داییم رو به باد بدم و کلی بخندیم و داشتم پشته سرم رو نگاه میکردم که یه دفعه دیدم پسر عموم جیغی زد و فرمون را از دستم گرفت و قتی نگاه جلوم کردم دیدم تراکتور چون سرعتش بالا بوده از جاده خارج شده و چیز نمونده بره رو یک بچه و دیگر اینکه با پسر خالم داشتم زمینشون رو با سرعت دیسک می کردم و با پسر خالم تعریف می کردم و یه دفعه رسیدم به یه جوی وسط زمین که تراکتور بلند شد تو هوا و خوشبختانه دیسکش سنگین بود و نذاشت چپ کنیم و پسر خالم درحالیکه به جلو پرت شده بود و یه دستش رو به فرمون گرفته بود و با دست دیگرش دستگیره صندلی رو گرفته بود خودش رو کشید بالا یه شب هم رفته بود چند کیلومتر دورتر یکی از زمین های داییم رو دیسک کنم و یادمه شب از ماه های محرم بود و قرارشده بود من زمین رو که دیسک کردم بیام برم سر سفره سیدالشهدا که یه بنده خدا که حالا به رحمت خدا رفته و خیلی هم شوخ بود اومد و گفت رفته پهلو دامادمون و اون فرستادش پهلو من تا زمین اون رو هم دیسک کنم و من گفتم این کله (دور آخر ) دیسک کردنمه و بعدش هم طبق برنامه می رم بنده خدا گفت لااقل صبر کن من برم بگم خودشون بیان بهت بگن و من قبول نکردم و گفت لا اقل دیسک رو بذار همینجا که باز هم قبول نکردم و دیگه کارم داشت تموم می شد و گفتم من الان کارم تموم می شه و می رم و بنده خدا گفت مگه از رو جنازه من رد شی و من هم با تراکتور حرکت کردم به طرفش فرار کرد عقب تر و دست کرد سنگ و گفت می زنم جونت بالا بیاد و من هم گفتم هر کی نزنه خلاصه تو همین زمون برادرم و دامادمون اومدن و مسئله رو فیصله دادن اما اون بنده خدا تا مدتها از مسخره بازی من می گفت یه بارم با پسر عموم که سوار موتور بود داشتم مسخره بازی در میاوردم و که یه دفعه با سرعت بالا رسیدم جلوه خونمون و تا اومدم بجنبم تراکتور پرید رو سکوی جلو خونه و خدا رو شکر به خیر گذشت و خونوادم که شاهد این قضیه بودن درجا یه گوسفند قربونی کردن و در بین مردم توزیع کردن
10-تو دوره دبیرستان عاشق یه دختره شدم و همه دنیام شده بود فکر وذکر اون همیشه وقتی می دیدمش حس می کردم شبیه دخترای کردی که عکسشون رو دیدم هست و خیلی شکیل و قوی راه می رفت و بالاخره یه روز که اومده بود سر تلمبه واسه شستشو از صبح تا ظهر وایسادم روبروش و خوب نگاهش کردم و اونم که متوجه شده بود حسابی دست بدست کرد تا سیر ببینمش یکی دوروز بعد وقتی رفتم تو خونه دیدم یه دختر پهلو خواهر و دامادمون نشسته و سلامی و علیکی کردم و نشستم تو همین بین خواهر و دامادمون رفتن بیرون و دختره در حالیکه می خندید بهم گفت هان چه کار می کنی با دخترا چطوری لبی پایین انداختم و از اتاق رفتم بیرون و از خواهرم چرسیدم این کیه و خواهرم گفت .... یعنی همون که من عاشقش بودم و من تازه فهمیدم راست می گن عاشق کوره واقعا زشت بود در حالیکه من خیلی زیبا می دیدمش
در اینجا قصد دارم به نوعی زندگی نامه و خاطراتم را توامان بنویسم شاید در همین جا لازم باشد اعلام کنم که اینها فقط خاطراتم می باشد و در هیچ کدام قصد توهین واهانت به اعتقادات را ندارم و به هیچ عنوان قصد کوچک جلوه دادن دین و مسلک را ندارم
اول آنکه در بدو تولد میان پدر و مادرم بر سر انتخاب نام مناسب برای من اختلاف میافته و پدرم قصد داشته نامم را امیر بگذارد تا هم نام دایی خدابیامرزش را زنده کنه و هم نام زیبای مورد علاقه اش را بر فرزندش نهدکه مادرم به جهت گفتگوی تمدنها (قابل توجه آقای خاتمی عزیز گفتگوی تمدنها از دیرباز توی خانواده های ایرونی رایج و مرسوم بیده جیگر ) و به قول جغله های امروزی جهت رو کم کنی نام عبدالله را پیشنهاد می کنه و آخرشم پدرم حرف آخر که همون چشم بوده را می زنه و مرا با تفاهم کامل عبدالله نام نهادند (البت منم شنیدم اینکه تمدن ها با هم گفتگو کنند و تمدن قوی تر حیات و ضعیف تر ممات می یابد را برخورد تمدن ها می گن ولی پدر و مادر من مثل خیلی از بابا و مامانای دیگرون این مدلی گفتگو می کردند)
دوم به 2 ماهگی که می رسم حلب بنزین که در اون زمون مرسوم بوده به اشتباه و قطعا هم اشتباهی به جای نفت در بخاری دیواری ریخته می شه و خانه به آتش کشیده می شه خواستم بگم این حادثه را کاملا به خاطر دارم که دیدم خیلی ضایع است آخه خاطره از 2 ماهگی دیگه خیلی ضایع است به هر حال با همه مصایب وارده متاسفانه بر خلاف آتش حرکت می کنم و با سوختگی مختصر زنده می مونم
سوم تازه به 7 سالگی رسیده بودم که در تاریخ 5/1/1361 پدرم در عملیات فتح المبین به شهادت رسید و خاطراطی که از ایشان در ذهن دارم اگر مجال باشد به مرور خواهم نوشت و اکنون 2 خاطره از پدرم باز لازم می بینم مجدد تاکید کنم فقط قصدبیان خاطراتم را دارم و بس
1- نمی دونم دقیقا چند ساله بودم شاید 5-6 ساله که با پدرم رفته بودم بیرون که سر صحبت پدرم با یکی از دوستانش باز شد و در اونجا از قصد پدرم واسه رفتن به خانه خدا صحبت به میون اومد و بعد که از هم جدا شدند پدرم برای وضو گرفتن به مسجد رفت و در آنجا با پیر مردیکه محاسن و موی بلند و سپید داشت صحبت کرد و من به خیال آنکه خدا هم اوست با خودم می گفتم بیچاره خدا چقدر پیر شده
2- باز باید در همون سالها بوده باشد که با سنگ زدم سر خواهرم را شکستم و پیراهنم را پر از سنگ کردم و به کسی اجازه نزدیک شدن ندادم مادرم شروع کرد به داد و فریاد و لعن ونفرین و تهدید که بگذار بابات بیاد تا حقت را کف دستت بذاره و من هم با ترس دور از خانه ایستاده بودم و با همون ترس شفاف درشعر فوق العاده زیبای زنده یاد سهراب در خانه دوست کجاست ) به تهدید و ارعاب اقدام می نمودم و اکنون خدا را شاکرم طرح جمع آوری اراذل و اوباش اونموقع ها اجرا نشد ) که ناگهان پدرم که رفته بود شرکت تعاونی کوپن ها (کالا برگ ) را بگیرد با موتورش آمد و تا اومد موتورش را در سایه خونه بزنه رفتم پهلویش و در حالیکه هنوز سنگ در دست و پیراهنم بود و ترس در تمام وجودم ریشه داشت و جهت پیشگیری از زیاد شدن پیاز داغ جریان توسط مادرم گفتم ها زدم سر دخترت رو شکستم پدرم بدون اینکه سرش رو بالا بیاره و در حالیکه داشت جک موتورش رو تنظیم می کرد گفت بهتر اون که دختر من نیس خواهر خودت اصلا بکشش تا من راحت بشم و خودت بی کس هنوز سردیی که اون زمان با شنیدن این سخن بهم دست داد رو با یاد آوری خاطره می تونم حس بکنم
3- دلم نیومد این رو تعریف نکنم پدرم که رفت جبهه نامه هایش که میومد (البته خودش سواد نداشت ) و مادرم هم بیسواد بود و نامه ها را می داد خانم معلم یا برادرم بخونن یه بار که خانم معلم داشت نامه رو می خوند من که بابایی بودم رفتم کنارشان فالگوش ایستادم و وقتی پدرم در آخر نامه در ادامه بچه ها و بعد همه را به نام سفارش بوس و نوازش داده بود چون اسمم رو شنیدم سرمست شاد دنبال بازیم رفتم
خب رسیدم به سنین مدرسه
توی دوره ابتدایی تا پنجم همه از هوش و استعدادم در شگفت بودند البته من همه درسام خوب بود الا املا و با خواهرم هم کلاس بودم خوب یادمه
1-دفتر املا رو می دادن خودمون تصحیح کنیم و من یکبار بالای 10 شدم و آقا معلم با تعجب دفترم رو خاست و مجدد تصحیح کرد و نمره 7 شد اما تا سال پنجم وضعیت درسیم همین جور بوا که به ناگاه همه چی عوض شد و شدم متوسط رو به ضعیف که البته خود می دانم و خدای خویش که چه شد که همچی شد
2- راستش نوشتن واسم حکم مرگ داشت و خیلی کم مشق می نوشتم و اونموقع مدرسه مون مختلت بود یعنی پسر و دختر توی یه کلاس بودیم و من ببو گلابی یا به قولی پپه کامل بودم یه روز داشتم بین دو زنگ غلطای املایی رو می نوشتم که یکی از دخترای کلاس واسه اذیتم کمی قره قروت با خودش داشت و هی به لب و دهن من می کشید و اذیت می کرد منم که حسابی قات زده بودم پاشدم کردمش زیر نیمکت
میز و نشستم روی نیم کت و پاهام رو گذشتم رو شونه هاش و سر و صدای دختره در اومد و ناظم مون اومد و فکر بد کرد تا می تونست خدمتم رسید
3-دوره راهنمایی سال اول رفتم کوشکک که روستای مجاورمان بود شاید خاطره این سال سرکوب شدن عشق انشاء نویسیم باشه و جریان از این قرار بود که در دوره ابتدایی انشاء هایم معروف بود و وقتی به راهنمایی رفتم معلم انشاء پرسید انشاء کی خوبه و همه کسانیکه من رو می شناختند یکصدا اسم منو بزبان آوردن البته این یکصدایی کاملا مشکوک و ظن برانگیز بید و وقتی معلم از من خواست برم انشاء بخونم مانند امپراتوریکه برای تاج گذاری به سوی تخت پادشاهی گام برمیدارد براه افتادم با گذشتن از روی ابرا عین عقده ای ها بادی به غبغب انداختم و سینه صاف کردم و یه دو دوستا اخ و تف کردم اونجوریکه هم بدونند بعله من آنم که رستم بود پهلوان شروع به اشاء خوندن کردم اما وقتی انشاء من تمام شد معلم را بر اریکه قدرت دیدم که با دست مرا نشانه رفته و به همه امر می فرمود این اصلا انشاء نبود و کی گفته این انشاء است انشاء این است که من می گویم و بعد خطابه ای در شرح و بسط انشاء بیان فرمودند که اعم آن بصورت ذیل است و بس
انشاء باید با نام خدا و سلام و درود به امامان و پیامبران و حضرت امام و رزمندگان اسلام شروع شود و حداقل 5 خط این چنین نوشته شود و بعد در 10 تا 15 خط انشاء نوشته شود و هر آنکس را نظر و عقیده جز این است بر شما است که بر ما معرفی کنید تا امر به اعدام ایشان فرمایم و من که بد جوری سوسک شده بودم دانش آموزان را بسان سربازانی که فقط پوتین هایشان بسیار بزرگتر از پوتین های سربازان دیگر بود می دیدم و آهسته و ترسان و لرزان از له شدن در زیر چکمه های ایشان بسوی محبس تاریک و نمناک نیم کت قدم بر می داشتم و گاهی واسه خودم تصور می کردم می گن هر چند حقش بود اما اینهمه نه
و اما چون وضع درسیم در دوران راهنمایی خراب شده بود واسه ادامه تحصیل به نی ریز فرستاده شدم و مدرسه ای که برام در نظر گرفته شده بود منظم ترین و بهترین مدرسه شهرستان بود اوایل ورودم به مدرسه بچه های شهر تحویلم نمی گرفتند (مثل اون بنده خدا که گفتند یا تعظیم کن یا می کشیمت و از ژوست تنت قایق درست می کنیم و ایشان گفت تعظیم که نمی کنم هیچ بلکه می زنم قایق تان را سوراخ می کنم و با چاقو به شکم خودش زد) هم نکوهشم می کردند به هر حال کسی تحویلم نمی گرفت
الف )یک روز عصر معلم پرورشی نیومد و گفتند بدون معلم سر کلاس واسیم و بچه ها هم که بسیار معذب اما منضبط بودند سمعا و طاعتا گفتند اما من کتابهایم را برداشتم واز مدرسه زدم به بیرون که بقیه هم به سرعت پشت سرم از مدرسه جیم زدند و از اونروز من رو تو بهترین گروه که گروه کامرانی بود راه دادند
ب) اردوی تفریحی _آموزشی داشتیم که قرار بود با 2 اتوبوس به شیراز بریم یکی از دبیران که بعنوان همراه با ما قرار بود بیاد شیراز داخل اتوبوس را نگاه کرد و وقتی من رو دید گفت بیا پایین و بعد بهم گفت برو تو اون ماشین و اذیت هم اگه کردی و بهت گیر دادن وقتی برگشتیم من ضمانتت رو می کنم
ج )ناظم مدرسه بد جور خاطر خواه من بود بطوریکه یکبار با اینکه فقط تماشاگر الختری (یک پا و دست به بغل به هم تنه می زدند) بچه ها بودم ناظم سر رسید و همه رو تنبیه کرد ولی من رو اونچنان تادیب فرمودند که تا مدت ها نمی تونستم به نواحیی که چوب (البت به اشتباه)خورده بود را دست بزنم
د)یه بار که امتحان داشتیم من گلاب به روتون اسهال شدیدی داشتم و واسه خوب شدن رفتم یکم چایی خشک از دفتر مدرسه گرفتم اما همین که خواستم بخورم یکی از بچه ها که متوجه شده بود اومد طرفم و گفت هان ای ملحد بی دین چکار می کنی من هم که اوضا رو خیط دیدم شروع کردم به نرم کردن چای خشک ها و پاشیدن پای درختای مدرسه و گفتم ما رسم داریم واسه موفقیت تو کار و امتحان قبل از انجام کار چای خشک بپاشیم پای درختا و بچه هم سری تکان داد و رفت و من بقیه چایی ها رو خوردم
ه)در دوره راهنمایی فوق العاده متعصب و متدین بودم بطوریکه وقتی یکی از دوستام جکی تعریف کرد که به نظرم توهین به دین بود با او قهر کردم و تا مدت ها حتی از برادرم علت قهر کردنم را می پرسید و دیگر آنکه بچه ساده و پپه دوران ابتدایی به سمت شرارت پیش رفت خوب تویه یکی از مراسم عزاداری امام حسین (ع) شیشه عینکم شکست و من که به دینداری خودم غره بودم قرار گذاشتم یا شیشه عینکم با معجزه درست شه یا دیگه نه من و نه دین و چنین نشد و چنان شد که من از دینداری فاصله گرفتم
بهرحال دوران راهنمایی هم تمام شد و واسه مقطع متوسطه حاضر نشدم به دانشسرای لامرد برم و متوسطه را در آبباریک شیراز (پالایشگاه) گذراندم و در اونجا از نظر سرپرستان و بعضی دبیران بعنوان فضول ترین دانش آموز شناخته شدم در اونجا هم بعضی دبیران از جمله دبیران ادبیات ، عربی ، دینی ، طرح کاد و زبان خیلی هوامو داشتند و معتقد بودند همه کارهام جهت احقاق حقوقم بوده البته من با کسی دعوا نمی کردم ولی به هر چه می گفتند عمل نمی کردم به قولی نافرمانی مدنی می کردم
ادامه دارد